یک شنبه 25 اسفند 1392برچسب:, :: 18:26 :: نويسنده : امیر علی جووووووووون
آن شب شب نحسی بود … با او تماس گرفت : چرا ؟ مگه من چی کار کردم ؟ دختر در جوابش : تو … نه عزیزم تو خیلی پاکی … ولی من … تو لیاقتت بیشتر از منه … گفت : این حرفا چیه ؟ تو می دونی یا من ؟ من دوست دارم … به خدا بدون تو می میرم … دختر گفت : این از اون دروغا بودا … ولم کن … ازت خسته شدم … تو زیادی عاشقی … پسر : مگه بده آدم عاشق باشه … ؟ دختر : آره واسه من بده … عشق دروغه … پسر : نه به خدا من عاشقتم … دختر : ولم کن حوصلتو ندارم … پسر آهی کشید و گفت نه تو رو خدا نمی خوام از دستت بدم … صدای قطع شدن مکالمه آمد … تازه به خانه رسیده بود … وارد اتاقش شد و با دیدن عکس او در پشت زمینه ی کامپیوترش ، اشکش جاری شد … آهنگ مورد علاقه ی او را گذاشت تا پخش شود … به اواسط آهنگ رسیده بود که بغضش ترکید … بود و نبودم … همه وجودم … آروم جونم … واست می خونم … دل نگرونم اگه نباشی بدون چشمات مگه میتونم ؟ گرمی دستات … برق اون نگاه … یادم نمیره طعم بوسه هات … کاشکی بدونی اگه نباشی … می شکنه قلبم بی تو و صدات … و می گریست … بدون شام خوردن به رختخواب رفت … و با فکر او به خواب … ساعت ۳:۱۲ بامداد بود … از جا پرید … خواب او را دیده بود … بلند شد و روی تختش نشست … به بی معنی بودن زندگی بدون او پی برده بود … نمی خواست دیگر با هیچ کسی باشد … پیامکی ارسال کرد : ” الان که این پیامک رو می خونی جسمم با تو غریبه شده ولی بدون روحم همیشه دوست داره ، دیدار به روز بیداری بدن ها … دوستت دارم … بای “ به بیرون از اتاقش رفت … داخل آشپز خانه شد … پنجره ی آشپز خانه به اندازه ی او بزرگ بود … داخل کوچه را نگاهی کرد … سکوت در کوچه ی ساختمانشان فریاد می کشید … پنجره را باز کرد …
نظرات شما عزیزان: رسول
ساعت21:10---25 اسفند 1392
اشکم در امدددددددددددددددد
mina
ساعت21:09---25 اسفند 1392
سلام وبلاگ زیبایی دارین و همینطور مطالب قشنگ
maryam
ساعت21:08---25 اسفند 1392
vaghan ziba va ehsasi bood
|